شعر

 

 

نمیدانم نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد نمیخواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت ولی بسیار مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش و او یکریز و پی در پی دمش را بر گلویم سخت بفشارد و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد بدین سان بشکند در من سکوت مرگبارم را

 

 

آونگ می‌شوم لحظه‌ها را
در رقصی چوبین
روی خاطره آب
سرانگشت
و حلقه حلقه تا انتها
باز‌می‌گردم، واژگون
زمان می ایستد
در سبزی یک خاطره
....

بال می‌شوم در وسعت یک آسمان، آبی کبود، آبی خیال.
 مهر می‌شوم، قرمز، تلنگری، و ماهی تنهای تنگ را همدم.
داد می‌شوم، غربت دره آبی را،انعکاس شکست سکوت.
پنجره می‌شوم، عبور نور را به روزن تاریک درون،جایی که سلولها هجوم مرگند.
خنده می‌شوم، برهنگی کودک تازه‌گی را.
و عشق
جادوی قفلهای غمگین درهای بسته

 

 



                                  روز مرگ آدمی است                                  
روز تنهایی و در به دری
روز انکار وجود
روز التماس نفس
برای آمد و رفت
شاید
عکس قلبی می ماند و وجودی که حتی
درد هم نمی خواهد
گریه
چه خنده آور است
شاید

حال می فهمم چرا روزی نوشتم
ما آدمها گاهی به خاطر هم بد می شویم
گاهی حتی یادمان می رود
کجای این غریبستان اسیریم
چه ساده
غریب می شویم برای هم
زجر می کشیم برای شب جدایی

آخرین غروب را هیچ گاه نمی خواهیم که
فراموش کنیم
چرا ؟؟؟

به چشمان ماه نگاه می کنیم
تا ماه را به خرده بگیریم
سایه خود را در آغوش می کشیم
سراغ شب را از جاده گمراهی می پرسیم

آری
گمشده ای بیش نیستیم
با افسانه ای به نام غرور
خود را خرد می کنیم
خنده ام نمی آید
بگذار بگویم
به دنبال صدایی هستم
که چند روزی است
سکوتش مال من است

 

دیگه نمی تونم صدای فریاد قلبم رو در خودش خفه کنم.

همه بغضشون گرفته چرا بارون نمیاد!؟
لیلی مرد از غم دوری چرا مجنون نمیاد!؟
روی ماهش کجا پنهون شده رفته کجا!؟
چرا از اونور ابرا دیگه بیرون نمیاد!؟
نیتت رو واسه فال قهوه کردم ولی حیف
عکس اون چشمای قشنگ توی فنجون نمیاد
من و کشتی تو با این خنجر دوریت عجبه
چرا از این دله دیونه یه کم خون نمیاد!؟
مگه تو بیخبری موم رو پریشون میکنم
دل تو واسه مویه پریشون نمیاد
دل تو ازبس سفید و لطیفه مثل برف
از خجالت تو برفی تو زمستون نمیاد
تو دلم فقط یه بار مهمونی بود تو اومدی
درا رو بستم از اون وقت دیگه مهمون نمیاد
صدایه بارون قشنگه به شیشه که میخوره
اما با غم نجیب روی ناودون نمیاد
دو سه بار واسط نوشتم مثه آیینه میمونی
تو یه بار جواب ندادی چرا شمعدون نمیاد
عمریه اسیرتم اسیر اون چشمای ناز
یه ملاقاتی واسم یه بار تو زندون نمیاد
نمیگه کسی واسه مرمتش فکری کنیم
هیچکسی سراغ این کلبه ویرون نمیاد
زندگی بزیه شطرنج و من منتظرم
طرف مقابلم ولی به میدون نمیاد
گاهی وقتها اینقدر آب و هوام ابری میشه
که قد اشکای من از رود کارون نمیاد
گاهی وقتا با خودم میگم شای میخواد ذوق بکنم
اما معلومه نخواد بیاد که پنهون نمیاد
اونکه برای دیدنش ستاره میچینی اهل نازه
پس با یه خواهش آسون نمیاد
تو نامه آخری کلی دلیل اورده بود
مثلا چون تشنه اند یاسایه تو گلدون نمیاد
لااقل کاش راستشو برای من نوشته بود
کاش واسم نوشته بود به خاطر اون نمیاد

 

خزان را می شناسم

با صدای خش خش برگهای زرد به زیر پای عابرانی که هر روز می گذرند از کنار پنجره ام

خزان را میشناسم.

در غروب یک روز که بارقه های نور نحیف و لرزان آفتاب از میان شاخه های برهنه می گذرد و حصار پنجره را میشکند و گوشه اتاقم را چون تلنگر کودکی روشن می کند .

خزان را میشناسم

با سکوت جیرجیرکها ، یا شروع همهمه مرغان مهاجر که از فراز خانه مان میگذرد ، از لانه خالی پرستو ، از پرواز جوجه های پرنده که تا دیروز آهنگ زندگی بودند و امروز خود زندگی .

خزان را میشناسم

از درخت برهنه آن سوی خیابان که تن پوشش را به باد پاییزی می سپارد و در انتظار تن پوش بهاری خود ، راه زمستان را در پیش میگیرد .

سر گیجه

 

سفرم از آبی به سیاه

سفرم از روز به شب

هیجان سکوت در لذت بی تحرکیش نهفته است

آب سرد دمای بدن را بالا می برد

وقتی صدا زیاد باشد دیگر چیزی شنیده نمی شود

همیشه در برق نور چشمها را می بندیم

اگر تمام وقایع تکراریست بهتر است اتفاقی نیفتد

تمام هیچ هایم را در چمدانی از بی قراری بستم تا از روزهای آبی با اتفاقهای تکراری به شبهای سیاه

بیخوابی رسیدم اما این جا نیز جای ماندن نیست افسوس که جای دیگری برای رفتن نیست.

اگر بخواهید خود را معرفی کنید چه خواهید گفت؟ حتما معرفتان چند برگی از شناسنامه تان است!

اما اگر شناسنامه تان گم شد؟ 

حتما عباس آقا بقال محله تان خواهد گفت کیستید.ولی اگر شناسنامه من گم شود بدون آن دیگر

هیـــــــچ کس مرا نخوهد شناخت شاید به این دلیل که عباس آقا در محله ما بقالی ندارد.

اگر داشت من را هم می شناخت !

واژه به من نسبت می داد تا دیگران مرا با آن بخوانند

آنقـــــدر بخوانند تا من هم باور کنم جز آن کس دیگری نیستم

آنوقت من هم یک واژه بودم

اگر چه کوچک ولی بودم!!!

 


مریم حیدرزاده


گفت و گو

من میگم بهم نگاه کن
تو میگی که جون فدا کن
من میگم چشات قشنگه
تو میگی دنیا دو رنگه
من میگم چه قدر تو ماهی
تو میگی اول راهی
من میگم بمون همیشه
تو میگی ببین نمیشه
من می گم خیلی غریبم
تو میگی نده فریبم
من میگم خوابت رو دیدم
تو میگی دیگه بریدم
من می گم هدف وصاله
تو ولی میگی محاله
من میگم یه عمره سوختم
تو میگی قلبم رو دوختم
من میگم چشمات و وا کن
تو میگی من و رها کن
من میگم خیلی دیوونم
تو میگی آره می دونم
من میگم دلم شکسته ست
تو میگی خوب میشه خسته ست
من میگم بشین کنارم
تو میگی دوستت ندارم
من میگم بهم نظر کن
تو ولی میگی سفر کن
من میگم واسم دعا کن
تو میگی نذر رضا کن
من میگم قلبم رو نشکن
تو میگی من می شکنم من ؟
من میگم واست می میرم
تو میگی نمی پذیرم
من میگم شدم فراموش؟
تو میگی نه ، رفتم از هوش
من میگم که رفتم از یاد ؟
تو میگی نه مرده فرهاد
من میگم باز شدی حیروون ؟
تو میگی بیچاره مجنون
من میگم ازم بریدی ؟
تو می پرسی نا امیدی ؟
من میگم واسم عزیزی
تو میگی زبون میریزی؟
من میگم تو خیلی نازی
تو میگی غرق نیازی
من میگم دلم رو بردی
تو میگی به من سپردی ؟
من میگم کردم تعجب
تو میگی دیگه بگو خب
من میگم تنهایی سخته
تو میگی این دست بخته
من میگم دل تو رفته
تو میگی هفت روزه هفته
من میگم راه تو دوره
تو میگی چاره عبوره
من میگم می خوام بشم گم
تو میگی حرفای مردم ؟
من میگم نگذری ساده ؟
تو میگی آدم زیاده
من میگم دل به تو بستن ؟
تو میگی اینقده هستن
من میگم تنهام میذاری ؟
تو میگی طاقت نداری ؟
من میگم خدا به همرات
تو میگی چه تلخه حرفات
من میگم اهل بهشتی
تو میگی چه سرنوشتی
من میگم تو بی گناهی
تو میگی چه اشتباهی
من میگم که غرق دردم
تو میگی می خوام بگردم
من میگم چیزی می خواستی ؟
تو میگی تشنمه راستی
من میگم از غم آبه
تو میگی دلم کبابه
من می گم برو کنارش
تو میگی رفت پیش یارش
من میگم با تو چیکار کرد ؟
تو میگی کشت و فرار کرد
من میگم چیزی گذاشته ؟
تو میگی دو خط نوشته
من میگم بختش سیاهه
تو میگی اون بی گناهه
من میگم رفته که حالا
تو می گی مونده خیالا
من میگم می آد یه روزی
تو میگی داری می سوزی
من میگم رنگت چه زرده
تو می پرسی بر میگرده ؟
من میگم بیاد الهی
تو میگی که خیلی ماهی
من میگم ماهت سفر کرد
تو میگی تو رو خبر کرد ؟
من میگم هر کی با ماهش
تو میگی بار گناهش؟
من میگم تو بی وفایی
تو میگی بریم یه جایی
من میگم دلم اسیره
تو میگی نه خیلی دیره
من میگم خدا بزرگه
تو میگی زندگی گرگه
من میگم عاشق پرنده ست
تو میگی معشوق برنده ست
من میگم به روزها شک کن
تو میگی بهم کمک کن
من میگم خدانگهدار
تو میگی تا چی بخواد یار
من میگم که تا قیامت
برو زیبا به سلامت
پشت تو آب نمی ریزم
که نروندت عزیزم

مثل هیچ کس

مث اون موج صبوری که وفاداره به دریا
تو مهی مثل حقیقت مهربونی مث رویا
چه قدر تازه و پاکی مث یاسای تو باغچه
مث اون دیوان حافظ که نشسته لب طاقچه
تو مث اون گل سرخی که گذاشتم لای دفتر
مث اون حرفی که ناگفته می مونه دم آخر
تو مث بارون عشقی روی تنهایی شاعر
تو همون آبی که رسمه بریزن پشت مسافر
مث برق دو تا چشمی توی یک قاب شکسته
مث پرواز واسه قلبی که یکی بالاشو بسته
مث اون مهمون خوبی که میآد آخر هفته
مث اون حرفی که از یاد دل و پنجره رفته
مث پاییزی ولیکن پری از گل های پونه
مث اون قولی که دادی گفتی یادش نمی مونه
تو مث چشمه آبی واسه تشنه تو بیابون
تو مث یه آشنا تو غربت واسه یه عاشق مجنون
تو مث یه سرپناهی واسه عابر غریبه
مث چشمای قشنگی که تو حسرت یه سیبه
چشمه ی چشمای نازت مث اشک من زلاله
مث زندگی رو ابرا بودنت با من محاله
یک روزی بیا تو خوابم بشو شکل یک ستاره
توی خواب دختری که هیچ کس و جز تو نداره
تو یه عمر می درخشی تو یه قاب عکس خالی
اما من چشمام رو دوختم به گلای سرخ قالی
تو مث بادبادک من که یه روز رفت پیش ابرا
بی خبر رفتی و خواستی بمونم تنهای تنها
تو مث دفتر مشقم پر خطای عجیبی
مث شاگردای اول کمی مغرور و نجیبی
دل تو یه آسمونه دل تنگ من زمینی
می دونم عوض نمی شی تو خودت گفتی همینی
تو مث اون کسی هستی که میره واسه همیشه
التماسش می کنی که بمون اون میگشه نمیشه
مث یه تولدی تو مث تقدیر مث قسمت
مث الماسی که هیچ کس واسه اون نذاشته قیمت
مث نذر بچه هایی مث التماس گلدون
مث ابتدای راهی مث آینه مث شمعدون
مث قصه های زیبا پری از خوابای رنگی
حیفه که پیشم نمونن چشای به این قشنگی
پر نازی مث لیلی پر شعری مث نیما
دیدن تو رنگ مهره رفتن تو رنگ یلدا
بیا مثل اون کسی شو که یه شب قصد سفر کرد
دید یارش داره میمیره موند ش و صرف نظر کرد


به خاطر من

آخر یه روز دق میکنم فقط به خاطر تو
دنیا رو عاشق میکنم فقط به خاطر تو
شب به بیابون می زنم فقط به خاطر تو
رو دست مجنون می زنم فقط به خاطر تو
تو نمی خوای بیای پیشم فقط به خاطر من
من ولی سرزنش می شم فقط به خاطر تو
عشق تو پنهون میکنی فقط به خاطر من
من دلم و خون می کنم فقط به خاطر تو
از دور تماشا میکنی فقط به خاطر من
من دل و رسوا میکنم فقط به خاطر تو
از خوبیات کم میکنی فقط به خاطر من
رشته رو محکم می کنم فقط به خاطر تو
تو خودت رو گم میکنی فقط به خاطر من
من خودم رو گم میکنم فقط به خاطر تو
شعله رو خاموش میکنی فقط به خاطر من
شب رو فراموش میکنم فقط به خاطر تو
تو خنده هات غم میزنی فقط به خاطر من
دنیا رو بر هم میزنم فقط به خاطر تو
یه روز می شم بی آبرو فقط به خاطر تو
قربونی یه جست و جو فقط به خاطر تو
تو ام یه روز می ری سفر فقط به خاطر من
خیره می شن چشام به در فقط به خاطر تو
به من تو میگی دیوونه فقط به خاطر من
جملت به یادم می مونه فقط به خاطر تو
تو من و بیرون میکنی فقط به خاطر من
قلبم رو ویرون میکنم فقط به خاطر تو
میگی از سنگ دلت فقط به خاطر من
یه عمره که تنگه دلم فقط به خاطر تو
تو گفتی عاشقی بسه فقط به خاطر من
دنیا واسم یه قفسه فقط به خاطر تو
می ری سراغ زندگیت فقط به خاطر من
من می سوزم تو تشنگیت فقط به خاطر تو
تو میگی عشق یه عادته فقط به خاطر من
دلم پر شکایته فقط به خاطر تو
میگیری از من فاصله فقط به خاطر من
دست میکشن از هر گله فقط به خاطر تو
تومیگی از اینجا برو فقط به خاطر من
رفتم به احترام تو فقط به خاطر تو
رد میشی از مقابلم فقط به خاطر من
مونده سر قرار دلم فقط به خاطر تو
ناز میکنی برای من قفط به خاطر من
من میشینم به پای تو فقط به خاطر تو
نیستی کنار پنجره فقط به خاطر من
دل نمی تونه بگذره فقط به خاطر تو
تو من رو یادت نمیاد فقط به خاطر من
دلم کسی رو نمی خواد فقط به خاطر تو
می گذری از گذشته ها فقط به خاطر من
می رم توی نوشته ها فقط به خاطر تو
تو منو تنها می ذاری فقط به خاطر من
من خودم رو جا میذارم فقط به خاطر تو
دل رو گذاشتی بی جواب فقط به خاطر من
یه عمر میکشم عذاب فقط به خاطر تو
دلت شکسته می دونم فقط به خاطر من
منم یه خسته می دونی فقط به خاطر تو
آخر ازم جدا شدی فقط به خاطر من
من مشغول دعا شدم فقط به خاطر تو


 
خلوت یک شاعر

کاش در دهکده عشق فراوانی بود
توی بازار صداقت کمی ارزانی یود
کاش اگر گاه کمی لطف به هم میکردیم
مختصر بود ولی ساده و پنهانی بود
کاش به حرمت دلهای مسافر هر شب
روی شفاف تزین خاطره مهمانی بود
کاش دریا کمی از درد خودش کم می کرد
قرض می داد به ما هرچه پریشانی بود
کاش به تشنگی پونه که پاسخ دادیم
رنگ رفتار من و لحن تو انسانی بود
مثل حافظ که پر از معجزه و الهامست
کاش رنگ شب ما هم کمی عرفانی بود
چه قدر شعر نوشتیم برای باران
غافل از آن دل دیوانه که بارانی بود
کاش سهراب نمی رفت به این زودی ها
دل پر از صحبت این شاعر کاشانی بود
کاش دل ها پر افسانه ی نیما می شد
و به یادش همه شب ماه چراغانی بود
کاش اسم همه دخترکان اینجا
نام گلهای پر از شبنم ایرانی بود
کاش چشمان پر از پرسش مردم کمتر
غرق این زندگی سنگی و سیمانی بود
کاش دنیای دل ما شبی از این شبها
غرق هر چیز که می خواهی و می دانی بود
دل اگر رفت شبی کاش دعایی بکنیم
راز این شعر همین مصرع پایانی بود

زندگی ***

ای کاش زندگی زیبا بود

عشق فقط یک رویا بود

ای کاش دل زندان عشق نبود

غم و رنج عشق،آه و افسوس نبود

ای کاش قلب جایگاه محبت نبود

چشم جایگاه اشک نبود

اشک وعدگاه آرامش نبود

ای کاش چهرهها خندان نبودند

یا اگر بودند به ظاهر خندان نبودند

ای کاش غم و اندوه آتش جانسوز شمع جان نبود

افسوس پروانه دیوانوار قلب نبود

عشق وعدگاه مرگ جانسوز دل نبود

ای کاش اشک نبود و

تن با آتش این مردم بی وفا می سوخت

ای کاش انسان بی رحم نبود

دل اینقدر سنگ نبود

ای کاش دل بازیچه دست این و آن نبود

صورت سیلی خور زیبائی چهره تو نبود

ای کاش این قلب بیمار رخ تو نبود

این دستها محتاج لطافت تو نبود

ای کاش این چشمهای گریان

محتاج آن شانه های گرمت نبود

ای کاش این قلب و دل گرفتار تو نبود

این دل شکسته محتاج مرحم عشق تو نبود

ای کاش این سینه داغدار محبت تو نبود

این چشمها درگیر موهای زیبای تو نبود

ای کاش این دل نگران حال تو نبود

این نیازمن محتاج تو نبود

ای کاش بجای خاطرات تو

چشم تو عشق تو در کنارم بود

ای کاش این دل بی چاره گرفتار محبت تو نبود

ای کاش چشمانت اینگونه زیبا نبود

اگرهم بود عاشق فریب نبود